درمان كردن ضحاك


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 9
:: باردید دیروز : 26
:: بازدید هفته : 49
:: بازدید ماه : 1097
:: بازدید سال : 68569
:: بازدید کلی : 2314115

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

درمان كردن ضحاك
یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 ساعت 15:35 | بازدید : 3463 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

چنان بد كه هر شب دو مرد جوان

چه كهتر چه از تخمه پهلوان‏

خورشگر ببردى بايوان شاه

همى ساختى راه درمان شاه‏

بكشتى و مغزش بپرداختى

مران اژدها را خورش ساختى‏

دو پاكيزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمايه و پارسا

يكى نام ارمايل پاك دين

دگر نام گرمايل پيش بين‏

چنان بد كه بودند روزى بهم

سخن رفت هر گونه از بيش و كم‏

ز بيدادگر شاه و ز لشكرش

و زان رسمهاى بد اندر خورش‏

يكى گفت ما را بخواليگرى

ببايد بر شاه رفت آورى‏

و زان پس يكى چاره ساختن

ز هر گونه انديشه انداختن‏

مگر زين دو تن را كه ريزند خون

يكى را توان آوريدن برون‏

برفتند و خواليگرى ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانه پادشاه جهان

گرفت آن دو بيدار دل در نهان‏

چو آمد بهنگام خون ريختن

بشيرين روان اندر آويختن‏

ازان روز بانان مردم كشان

گرفته دو مرد جوان را كشان‏

زنان پيش خواليگران تاختند

ز بالا بروى اندر انداختند

پر از درد خواليگران را جگر

پر از خون دو ديده پر از كينه سر

همى بنگريد اين بدان آن بدين

ز كردار بيداد شاه زمين‏

از آن دو يكى را بپرداختند

جزين چاره نيز نشناختند

برون كرد مغز سر گوسفند

بياميخت با مغز آن ارجمند

يكى را بجان داد زنهار و گفت

نگر تا بيارى سر اندر نهفت‏

نگر تا نباشى بآباد شهر

ترا از جهان دشت و كوهست بهر

بجاى سرش زان سرى بى‏بها

خورش ساختند از پى‏ء اژدها

ازين گونه هر ماهيان سى جوان

از يشان همى يافتندى روان‏

چو گرد آمدى مرد از يشان دويست

بران سان كه نشناختندى كه كيست‏

خورشگر بديشان بزى چند و ميش

سپردى و صحرا نهادند پيش‏

كنون كرد از آن تخمه دارد نژاد

كه ز آباد نايد بدل برش ياد

پس آيين ضحاك وارونه خوى

چنان بد كه چون مى بدش آرزوى

ز مردان جنگى يكى خواستى

بكشتى چو با ديو برخاستى

كجا نامور دخترى خوبروى

بپرده درون بود بى‏گفت‏گوى

پرستنده كرديش بر پيش خويش

نه بر رسم دين و نه بر رسم كيش




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: